مادرجون:(

ساخت وبلاگ

دیروز ۶ امین سالگرد مامان بزرگم بود دیروز هرکاری کردم لحظه ای کلافه نباشم نشد ، من از بچگیام با مادر جون بزرگ شدم شبای ییلاق اغوشای از ترس زوزه سگ و گرگ و آغوشای از سر دوست داشتن و دوست داشته شدن ، ۴۰ از سال عمرم و میدم یک شبانع روزشو میخرم ، بعد عزیز جون دیگه بهار ییلاق نرفتم دیگه تابستوناا ییلاق بهم نچسبید تا همین ۷٫۸ سال پیش بااینکه ۱۳٫۱۴ سالم بود باز بعد مدرسه منو مامان بزرگ ساک میبستیم دوتایی می‌رفتیم ییلاق خونه ییلاقی ما و تقریباً سه ماه باهاش میموندم تا مهر از راه برسه خیلی وقتا که بچه تر بودم مدرسه نمیرفتم فروردین می‌رفتیم تا شهریور.. از همون موقع ها شیفته شب و آسمونش و ماه و ستاره هاشم ، سرم و میگذاشتم رو پاش آسمون و نیگاه میگردم..

پارادوکس ...
ما را در سایت پارادوکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : limooa بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 3 ارديبهشت 1402 ساعت: 15:27